و نوشتن آغاز میشود
از همین حالا تا آن بی نهایت ها...
آغاز اینجاست و خدا میداند که بی نهایت کجاست...!!!
و ای کاش تا آن بی نهایت ها تنها نباشم !
گاهی وقت ها ... فقط گاهی وقت ها
دوست دارم کسی دستهایم را در دستش بگیرد زُل بزند به چشمانم
و بگوید...
...
"حق با توست "
حتی اگرحق با من "نباشد"...
نمیدانم قلم به دست گرفته ام و مینویسم ، برای چه ....؟
برای غمی که در سینه ام سنگینی میکند !
یا اصلا غمی نیست که برای آن مینویسم ..
گیجم، خسته ام .....
خسته از حتی تکرار این که بگویم خسته ام یا که غمگینم....
درد دارم ...
یک درد بی دوا و آن خستگی و زدگی از زندگی بی مقصد و
بی معنی است.............
میانِ آدمـــک هایِ هـــــزار رنـــــــگ.....
دلباختۀ یک رنـــــــــــــگی او شدم.....
افــسوس...گذر زمان...بیرنــــــــگش کرد ...
... ... .........کم رنگ...و...کم رنگ تر...
و...آخـــــــــــر....
مـــــَــــــحــــــــــــــــو..............!!!!!!!!!!!!!!!!
امشب فهمیدم درد من و تو یکیست.................!!!
من با سکوت مینویسم و تو خاموش میخوانی....................
میدانم باز هم در جواب این همه حرف هایم چیزی نصیبم نمیشود ....
جزززززززززززززز ...... این نیز بگذرد....
اینبار به وسعت تمام اشکانی که برایت ریختم دلم مرگ میخواهد................!
تاوان کدامین اشتباه بود؟
تو گفتی بمان و من ماندم...
اکنون که تو میخواهی بروی...
من در کوچه های تنهایی به انتظار برگشت تو به بی کسی
خود خیره شده ام...
و نمیدانم اخر چه خواهد شد...
میروی و من نگاهت میکنم...
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو...
یک عمر برای گریستن وقت دارم...
اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست...
و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم.....
دلم .....، نمیدانم شاید هنوز هم مرگ میخواهم ......!!!
نگاه میکنم به خودم که در اتاق تهی با خیال خویشم…..
باید که چشمانم به در باشد تا بیاید اما میگوید که هیچ گاه نمی آید…..
یا می آید و دستی به دلم به نشانه زخم های به جای مانده
و بی مرهمم می کشد و می رود ......
می رود تا با تمام رویای زندگی اش زندگی کند،
نگاه میکنم ، میخواهد برود….و تنها خاطره های آمدنش را برایم بگذارد…..
کـــِ دلَــش حــتی نــــَ بــِ بــاد و نــــَ حتــی بــِ نَـــســـیم
کــــــِ بـــِ یکــــ فـــوت خـــــوش استـــــــ بـگــذاریـد بـرود .

من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم
که این سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت:
کودکی بی حاصل
نوجوانی بــــــاطل
وقت پیری غــــافل
به عبارتی دیگر:
کودکی در غفــلت
نوجوانی شهـــوت
در کهولت حسرت
وفاداری یک زن زمانی معلوم می شود ؛
که مردش هیچ نداشته باشد !
و ....
وفاداری یک مرد زمانی معلوم می شود ؛
که همه چیز داشته باشد ... !!!
این خیانت است،
هم به خودتان، هم به خودشان،
خدایی می شوند که خدایی کردن نمی دانند،
و شما در آخر می شوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...
حـالا بـدو تـا برسیــــ ـ ـ ـ
خیـلی دنبالـمــــ دویـدی،
امــا نمـیرسیـدی
تـا سرعتـمو کـم کردمــ که بـه مـن بـرسی
هوا بـرت داشـت!
فـکر کردی میــتونی بـه اونـایی کـه تند تــر از مــن هـستن بـرسی!
رد شــدی و رفتیــــــ
حـالا بـدو تـا برسیــــ ـ ـ ـ
دیده گر آب نمی ریخت جگر سوخته بود...
باید آهسته نوشت
با دل خسته نوشت
یا لب بسته نوشت
گرم و پر رنگ نوشت
روی هر سنگ نوشت
تا بخندد همه که اگر عشق نباشد دل نیست
من در این شهر غریبم و در این خاک فقیر
غبه کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
آتش عشق چنان در دلم افروخته بود
دیده گر آب نمی ریخت جگر سوخته بود
خوش به حال سیندرلا...
لنگه کفشش را جا گذاشت...
یه لشکر آدم به دنبالش گشتن...
ما دلـــــــــــــــــمان را جا میگذاریم....
هیچکس از مــــــــــــــا سراغی نمیگیرد...
انگار که هیچوقت نبوده ایـــــــــــــــــم...!!!
